☺♥قلب یخی♥☺
♥♥عاشقی رو شما هم بچشید♥♥
♥ دلم اصرار دارد فریاد بزند؛ اما . . . من جلوی دهانش را می گیرم وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد آدم باید یه “تو” داشته باشه که هر وقت از همه چیز خسته و ناامید شد بهش بگه : دلم که برایت تنگ می شود ،سرک میکشم لابه لای نوشته هایم … هیچ جای دیگری نیست که اینقدر پر باشد از تو ! کاش خدا سه چیز را نمی آفرید ! من از حرارت چشمانت یخ میزنم و از سرمای نگاهت آتش میگیرم … از اون گلـــه نـکــن … وقـتـــی تـــو جــا خـــالـــی دادی …! . . . اون بغـلــــم کـــرد تـــا زمیـــن نـخــــورم….!!! بی پناهی یعنی زیر آوار کسی بمانی که قرار بود تکیه گاهت باشد دلتنگــــی پـیــچـیـــــــــده نـیـســتــــــــ . . . ! یــــکـــــــ دل . . . ! یــکـــــــ آســـــمـــــان . . . ! یــکـــ بــــــغـــــض . . . ! و آرزو هـای تـــرکـــــــ خـــــــورده . . . ! بــه هـمــیـــن ســـــــادگـــــــی بَهــاے سَنگیـــنــے دادم تــا فَهمـــیـدم ڪـَســے را ڪـہ “قـَـصـد” مــانـدن نـَـدارد بــایـد راهــے ڪـَــرد ! نقش یک درخت خشک را در زندگی بازی میکنم! نمدانم که باید چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن پیر!
دستهـــــایم را محکمتر بگیر من هنوز هم نمی خواهــــــم تو را....... به دست خاطرات بسپارمـ. وقتی اغوشت را ب روی ارزوهایم باز میکنی کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه کنارم هستی و بازم بهونههامو میگیرم میگم وای چقد سرده میام دستاتو میگیرم روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشهای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد، شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقهاش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است. روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد ، رو کرد به جوان و با ذوق گفت : چه حلقه ی قشنگی !!! نگاه کن ، اندازه انگشتمه ، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی ؟! یکدفعه لحن صدایش عوض شد ، انگار چیزی یادش آمده بود ؛ آرام گفت : پدرم نامه هایت را دید ، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش ، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد. تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا ما ز فردا نگرانیم که فردا چه کنیم زیر این بار گرانیم که جان را چه کنیم تو ز من ثانیه هایی که نه از آن من است میخواهی آتشی را که نه در جان من است میخواهی روزگار ، روز مرا پیش فروشی کرده دل بیدار مرا پیر خموشی کرده هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم چه کنم نیست هوایی که دلی تازه کنم قصد من نیت آزار نبود جنس من در خور بازار نبود جنسم از خاک و دلم خاکی تر روح من از تو ز من شاکی تر جنسم از رنگ طلا بود و نه از جنس طلا دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟ شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟ گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام، تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم... اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
مهم اینه که تو هستی ؛ گور بابای دنیا !
عشق ، غرور و دروغ ؛ چون عشق هنگام غرور به انسان دروغ می گوید
مردانگی های تو فیزیک را هم نابود میکند ، من را که دیگر هیچ !
انقدر مجذوب گرمایه وجودت میشوم
ک جز ارامش اغوشت
تمام ارزوهای خواستنی دیگر را از یاد میبرم...
دوستت دارم
فقط همین
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس میکند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
من که رفتم ، دسته گل را بردار و به دیدنش برو ، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو ، کنار درخت نارون ، مزارش آنجاست …
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قَدَح نوش دهند به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می گوید بنده ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
ادامـ ــه حرفايِ ماDesign:MISS ROYA